ترشيده بود. 45 سال داشت و سال ها بود که توي بايگاني شرکت برادرم کار مي کرد. کارش اين بود که نامه
هاي رسيده را دسته بندي و بايگاني مي کرد. ظاهرش خيلي بد نبود، معمولي بود. صورتش پف داشت و
چشم هايش کمي ريز بود. قد و پاهاي کوتاهي داشت. گرد و چاق بود. اغلب کفش ورزشي مي پوشيد و
اين کفش ها اثر زنانگي اش را کمتر مي کرد. يکي دو بار از پچ پچ و خنده منشي شرکت برادرم فهميدم
عاشق شده و با يکي سر و سري پيدا کرده اما يک هفته نگذشته بود که با چشم هاي گريان ديدمش که
پنهاني آب دماغش را با دستمال کاغذي پاک مي کرد. اين اتفاق بي اغراق دو سه بار تکرار شده بود اما اين
آخري ها اتفاق عجيب غريبي افتاد. صبح ها آقايي پري را مي رساند سر کار که زيباترين دخترها هم دهان
شان از تعجب باز مانده بود. فکر کنم اصلاً پري او را به عمد آورد و به همه معرفي کرد تا سال ها ناکامي و
خواستگار هاي درب و داغونش را جبران کند. آن روزها احساس مي کردم پري روي زمين راه نمي رود . . .
جالبه لطفا تا آخر بخوانید...